بعد از یک سال و نیم سلام:)
میدونم جز خودم کسی اینجارو نمیخونه برای همین هر چند وقت میام یه سری اخبار رو ثبت میکنم که وقتی دوباره هوس وبلاگمو کردم بیام بخونمشون
مثلا از پستای قبل تقریبا هیچی یادم نیست
اینکه چرا با همکارم به مشکل خورده بود
یا اون پسره (چ) کی بود اصلا:))))
خلاصه...
مامان شهریور با درد پشت و کتف بستری شد بیمارستان و بعله شریان قلبش 98 درصد گرفتگی داشت و آنژیو شد و بالن و فنر گذاشتن
بماند که بابام بیرجند نبود و تنها بودم و وقتایی که میرفتم تو محوطه بیمارستان ناخودآگاه گریهام میگرفت.
و حتی وقتی گفتن رگ اونقدر بسته بوده که خدا بهتون رحم کرده دوباره جلوی همه زدم زیر گریه
خداروشکر که گذشت روزای سختی بود ولی گذشت...
2.ارشد قبول شدم
روانشناسی بالینی
علاقه زیادی داشتم به این رشته ولی الان دو جا دارم کار میکنم کنار بیمارستان و مرکز واقعا درس خوندن برام سخته
خیلی دوست دارم اطلاعاتم خیلی زیاد باشه
کتاب خریدم ولی کیه که بخونه
50 صفحه از هر کدوم خوندم🤦
3. بعد عمل مامان رفتم پیش روانپزشک
گفت اضطراب و استرس مزمن داری باید حتما حتما دارو مصرف کنی در کنار رواندرمانی
خلاصه که قرصکی هم شدم:)
اضطرابم خیلی بهتره ولی تمایلاتم تقریبا اندازه یه بند انگشت شده:))))
هرکی میاد سمتم اینجوریام که من یه عقاب تنهام چی زر میزنی تو😁
ولی نزدیک 30 سالم شده دیگه
دارم کم کم از تنهایی و تنها موندن میترسم...
+میدونم سر و ته نداشت
ولی دیگه حوصلهی تعریف کردن با جزئیات رو ندارم😁
- Saturday 24 Farvardin 04