۱. داشتیم از باغ برمیگشتیم بابا واستاد تو خاکی که مادرجانمان برن یکم چیزمیز بخرن کله صبح گشنه مارو برداشتن بردن تو کوهو بیابون
مامان پیاده شد رفت تو مغازه
همون موقع یک صدای ترکیدنی اومد ماشین رفت هوا بعدم چند تا قر داد اومد پایین
منم همچون انیشتین برگشتم پشت به تپه خاکی پشتمون نگاه کردم به پدرجان میگم واااای یک ماشینه فکر کنم رفت تو تپه نگا نگا چه خاکیم بلند شده
(یکی نیست بگه آخه خجسته جان اون میره تو تپه ماشین شما چرا باید موجمکزیکیبره!)
پدرجانم که گویا باور کرده بودن نوچ نوچ کنان داشتن نگاه تپه میکردن
که هردوتامون برگشتیم دیدیم نزدیک سی نفر بعلاوه ی مادرجان با دهن بازو چشای بیرون زده دارن نگاه ما میکنن
چشمم خورد به کاپوت که خیلی شیک ترکیده بودو داشت انواع دودها ازش میزد بیرون
بابا یکم بهم چش غره رفت بعدم پرید پایین که ماشینو نجات بده
به من چه خو😒😒
۲. تو کتابفروشی بودیم
چهار ساله میرم اونجا فقط کتاب کنکور میگیرم
یک پسره هم اونجا فروشنده س که خوب سوتی های بسیاری دادیم جلوش
یک بارم افتاده بودم به جون کارت خوان مغازش داشتم خرابش میکردم که رسید اونقد خبرکشی کرد مردک خرس گنده که تا سه ماه نرفتم مغازش
حالا با فاطی رفتیم
سه ساعت تو کتابفروشی بودیماز آخرم دیدیم زشته رفتیم دو کتاب برداشتیم
که بخریم یک کتابی میخواستم نداشت
موقع حساب کردن بهش میگم
خوب پس شمارتونم بدین
_o_Oبله؟؟
+واه شمارتونو بدین زنگ بزنمببینم کتابه اومده یا نه دیگه
_آهاااا (کارتی داد بهم)اینم شماره اینجا(بعدم با خنده کله ی مبارکشو تکون تکون داد)
والا الان فهمیدم چی گفتم😐
خوب خنگه دیگه من شماره شو میخواستم اونقد کولی بازی درمیاوردم اونجا!!!😒
فکر کنم باز یک سه ماهی نباید برم تا خوب یادش بره
- Tuesday 4 Aban 95