دغدغه های خانم مشوش

منبع انرژی مثبت جهان باش! دنیا نیارزد به آنکه پریشان کنی دلی را...

راه رفتن در خواب

در راستای اون راه رفتن های معروفم 

البته الان که خوب فکر میکنم برای بچه های بلاگفا معروفه:|||

خب داشتم میگفتم در همون راستا

پریشب از خواب برخواسته و رفتیم تمام شیرهای آب را باز کرده

بعد هم از خانه خارج شده ایم

که پدر جان آمدندو مارا از تو راهرو جمع کردن

بعد من فقط تو راهرو رو یادمه

که بیدار شدم دیدم گرگو میشه هوا

فک کردم عصره همه رفتن بیرون منم داشتم  میرفتم پیششون که هوشیار شدم:|


اون راه رفتن معروفم هم که

کلا من استرسی میشم راه میرماا

وگرنه مثه بچه خرسی تا صبح یه کله میخوابم

نزدیکیای امتحان کنکور بود فکر میکنم که بنده جوگیر شدم رفتم زودتر از همه خوابیدم

یه یک ساعت بعد که والدین عزیز رفتن بخوابن

تو رختخواب نشسته بودن داشتن با گوشیاشون ور میرفتن

که بنده با موهای پخ پخ وارد اتاق شدم پایین تخت واستادم ساکت

یه چند دقیقه میگذره والدینمان میبینن هیچی نمیگم 

بابا: چی شده المی؟!!! جاییت درد میکنه؟!!کاری داری دخترم؟!

+هَ پَشَ پش هیشه شه شه لوری مَشه هپَشَ

_چی میگی المی ؟!! حالت خوبه مامان؟!!

+هشه هش نشه نیشه پیشه هه خه شههه شههه

_:)))المی برو بخواب بچه مسخره بازی نکن:))))))

+سبی هشه مشه کوچَ هشه گوگو هشه

_=)))))

بعد هم دستمان را به کمرمان زدیم بانگاهی به افق و حالتی فیلسوفانه

+ هشه ویشه؟!ششه پشه موشه کشمی چیری چاچا

و با تکان داد دست صحنه را ترک کرده و برگشتیم در رختخواب

این یکیو هیچیشو یادم نمیومد خدایی

دمپایی ها کو؟؟(عکس طوری):دی

مامان از دیروز صبح داشت دنبال دمپایی میگشت تو خونه
4 5 جفت داشتیم ولی همه غیبشون زده بود
دیشب ساعت 10.5 11 اومد تو اتاقم
و با همچین صحنه ای مواجه شد




عکس= محلی عسد که من درس میخوانم^__^



+از کامنتای پر مهرتون واقعا ممنونم:)))
اصن دیشب میخاستم باز پاک کنم اونقد کامنتای پست پر مهر بود
که اشک حلقه زد تو چشام گفتم تا الان باشه:|:|


بردم آبرو از خلق همچون هویج:|

دقیقا روز اولی که نقل مکان کردیم به این خانه ی 5 طبقه ای:|(ینی 1 هفته پیش)
بنده در همان روز یک سوتی دادم در حد ترور رئیس جمهور امریکا:|

این رو بگم که طبقه همکف هستیم و اسانسور روبه رو در خونمون دیگه هرکی میرهو میادو میبینیم
و از همه مهمتر اینکه ما اصلا تا به الان خونه اپارتمانی نداشتیم
هرجام رفتم هیچکسو تو راهرو اینا نمیدیدم!!!


هنوز داشتیم وسایلارو جابه جا میکردیم
من رفتم از تو ماشین باز وسیله بیارم که
در خونه باز شد و یک زنو شوهر جوان و خوشتیپ اومدن تو
اگه فک کنین من اداب اپارتمان نشینیو باید روز اول خدادادی یاد میداشتما همین گوشیو میکوبم تو دیوار:|
هیچی دیه کلمو مثه بزی انداختم پایین
تا اومدم از کنارشون رد شم هر دوشون با نیش باز گفتن سلااااام:)
عاقا منو میگی
انگار دوتا موجود ماورای طبیعی فضایی دیدم
همونجوری مثه مونگلا برگشته بودم با دهن باز نیگاشون میکردم
ک یادم افتاد قول داده بودم حداقل تا یه هفته خانوم باشمو سوتی ندم
هرچی فک کردم هیچجوره نمیشد اون قیافه ضایع رو جمع کرد
هیچی دیگه گفتم شاید مهمونن این ساختمون ک میگفتن جوون موون نداره
شروع کردم اَ اِ اُ کردنو دستامو تکون دادن که مثلا من کرو لالم
اونام یه نیگاه دلسوزانه انداختن یکم ادا اصول دراوردن رفتن
ما هم امدیم خونه و کاشف به عمل آمد که اینا همسابه طبقه بالا هستن>.<

الان هر وقت منو میبینن هر کدومشون هعی بال بال میزنن سلام میکنن
و من واقعا نمیدونم چجوری میخوام سالیان سال اینجا در جوارشون رفتو امد کنم>.<


فلفل نبین چه ریزه....

الله اکبر
فلفلا هم باهوش شدن

مامان رفته فلفل سیاه خریده
ینی من امتحان کردم ک میگم
میریزی تو غذا عاقا اگه دماغتم بگیری به سرعت نور خودتو برسونی به اونور خونه
بازم دنبالت میاد
میره تو دماغ مبارک
تا 6 تا عطسه ی ناجور نزنیو مغزت از تو دماغت نزنه بیرون دست از سرت برنمیداره

بسم الله
همین الان رگای مغزم تو چشامه:|
دوبار تو غذا فلفل ریختم شونصد بار یک نفس عطسه کردم>.<

چسبونکی

++منبع انرژی مثبت جهان باش!

دنیا نیارزد به آنکه پریشان کنی دلی را.. 

 

این آهنگ را دوست میدارم

 

 

 

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan