دغدغه های خانم مشوش

منبع انرژی مثبت جهان باش! دنیا نیارزد به آنکه پریشان کنی دلی را...

یک گوشه میشینمو به کسیم کاری ندارم


اگر آروم شدن به معنی بزرگ شدنه 

پس دارم بزرگ میشم

هنوز گاهی شیطنتی میکنم ولی دوباره برمیگردم یک گوشه میشینمو مشغول کار‌خودم میشم

اینجا نوشتن برام لذت داشت عاشقش بودم

عاشق اینکه من بنویسمو شما بخندین 

ولی الان یک دخترک آرومی شدم که تقریبا هیچ اتفاق خنده دار قابل تعریفی براش نمیوفته

از اینکه مطلبی برای نوشتن ندارم عصبی میشم

عادتم شده

معتادش شدم

میام صفحه رو باز میکنم میخوام شروع کنم ب نوشتن ولی میبینم هیچی ندارم برای تعریف

یک مشت اتفاق تکراریه روزمره که جذابیتی نداره 

سعی میکنم ننویسم تا وقتی دوباره با انرژی‌ برگردم و از‌ اتفاقای جذاب زندگیم بگم براتون 

زندگیم زیادی یکنواخت شده 

یک هیجان مثبت میخوام یک هیجان خوب


+نه تا عکس بیشتر این برنامه قبول نمیکرد وگرنه‌یک عالمه عکس‌ میخواستم بفرستم براتون


پ.ن: یک روز دلم‌ میخواد همه تونو ببینم:-)

من با هر چیزی یک تصویر میسازم تو ذهنم با بوی عطر با یک نوشته حتی با یک عکس از میز کارتون

ولی مطمعنن بعد دیدنتون و حقیقی شدنتون نوشتنو میذارم کنار یا هم کوچ میکنمو ناشناس یک جای دیگه ادامه میدم

:دی

دومین جلسه ی کلاس:))


دیدم همه رو خفه کردم از بس هنرامو کردم تو چشو چالشون

فقط شما دوستان وبلاگی بی نصیب مونده بودین 

گفتم شمارم خفه کنم


قابلیتام رفته بالا تو یک روز چند بار محو میشم

۱. داشتیم از باغ برمیگشتیم بابا واستاد تو خاکی که مادرجانمان برن یکم چیز‌میز بخرن کله صبح گشنه مارو برداشتن بردن تو کوهو بیابون

مامان پیاده شد رفت تو مغازه 

همون موقع یک صدای ترکیدنی اومد ماشین رفت هوا بعدم چند تا قر داد اومد پایین

منم همچون انیشتین برگشتم پشت به تپه خاکی پشتمون نگاه کردم به پدرجان میگم واااای یک ماشینه فکر کنم رفت تو تپه نگا نگا چه خاکیم بلند شده

(یکی نیست بگه آخه خجسته جان اون میره تو تپه ماشین شما چرا باید موج‌مکزیکی‌بره!)

پدرجانم که گویا باور کرده بودن نوچ نوچ کنان داشتن نگاه تپه میکردن

که هردوتامون برگشتیم دیدیم نزدیک سی نفر بعلاوه ی مادرجان با دهن بازو چشای بیرون زده دارن نگاه ما میکنن

چشمم خورد به کاپوت که خیلی شیک ترکیده بودو داشت انواع دودها ازش میزد بیرون 

بابا یکم بهم‌ چش غره رفت بعدم پرید پایین که ماشینو نجات بده

به من چه خو😒😒


۲. تو کتابفروشی بودیم

چهار ساله میرم اونجا فقط کتاب کنکور میگیرم 

یک پسره هم اونجا فروشنده س که خوب‌ سوتی های بسیاری دادیم جلوش

یک بارم افتاده بودم به جون کارت خوان مغازش داشتم خرابش میکردم که رسید اونقد خبرکشی کرد مردک خرس گنده که تا سه ماه نرفتم مغازش

حالا با فاطی رفتیم

سه ساعت تو کتابفروشی بودیم‌از آخرم دیدیم زشته رفتیم دو کتاب برداشتیم

که بخریم یک کتابی میخواستم نداشت

موقع حساب کردن بهش میگم 

خوب پس شمارتونم بدین

_o_Oبله؟؟

+واه شمارتونو بدین زنگ بزنم‌ببینم کتابه اومده یا نه دیگه

_آهاااا (کارتی داد بهم)اینم شماره اینجا(بعدم با خنده کله ی مبارکشو تکون تکون داد)


والا الان فهمیدم چی گفتم😐

خوب خنگه دیگه من شماره شو میخواستم اونقد کولی بازی درمیاوردم اونجا!!!😒

فکر کنم باز یک سه ماهی نباید برم تا خوب یادش بره

خاطرات^___^

بچه که بودم حدودا 4 5 ساله

هر وقت تو ماشین مینشستمو تاریک میشد

از اول تا اخر راه زل میزدم تو چشای عروسکم

تا ببینم مثه تو فیلما تکون میخوره یا پلک میزنه یا نه

:|:||

خل هم نبودم درضمن:|


+بچه تر که بودم

تو شمال پشت به دریا رو به عمه بزرگه نشسته بودم

برا خودم که ماسه بازی میکردم

با هر موجی که به پشتم میخورد

یکی میخوابوندم تو گوشه عمم

میگفتم:اَمَق چرا میزنی!!!:|:|:|


ای کیوم خیلی هم بالاس:|



++باز بچه ترتر که بودم

وقتی گریه میکردم

وسط عر زدن یهو میخوابیدم اونم از نوعه عمیقش


و همه ی حضار را به سکته میدادم


اصندشم کرمو کخ نداشتم:|:|


+++داشتم مینوشتم هعی حس میکردم اینا تکراری ان:-\ 

ولی هرچی تو وب گشتم چیزی نیافتم

:-)



"نیازمند دعاهای سبزتان هستیم"


موتوشکر



۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ . . . ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan